به نام خداوند بزرگ
ای سیب
این سیب هم عجب داستانهایی با ما دارد. از آن روز اول که چه کاری داد دست نه نه بابایمان، حضرت آدم و بانو حوا –ع- ، بعد هم که برداشت و کوبید سر نیوتن و شد که نیروهای قابل اندازه گیری مهم شد و مهم شد و مهم شد که دیگر بشر خیلی از نیروهای مهم اما غیرقابل اندازه گیری را کمتر و کمتر جدی گرفت، دیگر «لمس شدنی و عینی بودن» به معنی "حقیقی" بودن هم می توانست باشد. و چیزهای دیگر، "نه" ...(دلم چیزهای دیگر می خواهد ... من همه اش را می خواهم، تمام حیات را ...اندازه ها را بسوزانید)
(حالا هم که تکنولوژی سخت و نرم apple عزیز که دارد جارو می کند تمام دوران پیش را و راستش حس می کنم داریم پرتاب می شیم به عصری دیگر. )
اینجا جا دارد یادی هم کنیم از بیگ اپل (Big Apple) یعنی نیویورک سرزمینی براساس اخلاق "نیو" "نیو" پسندی امریکایی...
با همه این حرفها اگر حوا هم آن سیب را نمی خورد، خودم می رفتم می خوردمش، اگر آن سیب روی سر نیوتن نمی افتاد، خودم آنقدر درخت را تکان می دادم تا بیفتد، تا عبور کنیم، ببینیم بالاخره می خواهیم چه باشیم ما تبار آدم-ع.
پیدا کنیم، بسازیم، ویران کنیم، دوباره بسازیم، اشتباه کنیم، جبران کنیم، درس بگیریم، پاک ماندن را زندگی کنیم، و هر نسلمان عمیقتر بفهمد ظلم چیست و عدالت چیست... سیبها را توی دست باید گرفت و بویید و با لذت گاز زد... نترسید ...این یک بازی زیباست (و بازی هم اشکنک دارد ...این را نمی شود کاری کرد)
دارم یاد سیبهایی می افتم که حسن کچل را بیدار کرد و او آنها را برداشت و سرنوشتش را زندگی کرد. سیبهایمان را برداریم شاید ما هم کچلهایی هستیم که چهل گیسمان را باید بیابیم. ((موها چیزهایی که رشد می کنند چیزهایی مربوط به سر و دانستن. بالاترین قسمت بدن انسان))
در تمام اینها با هم باشیم... و ببینیم برای تمام این "لحظه های سیبی" لبخند بهتر از اخم است، صلح بهتر از جنگ است، و انصاف و عدالت بهتر از ظلم و طمع است. چقدر ساده... و چه فراموش شدنی اگر پیچیده شویم! خدایا خدایا ... ساده بمانیم ساده اما روشن...
از ته دل بگوییم سیب تا در قاب زندگی عکس زیبایی از روحمان نقش ببندد... سیییییییییییییب